يعني چي كه شيرآنجا بود؟

احمد ابوالفتحي
hamedhatef@yahoo.com

اين راحتمآباورنمي كنيدولي باوركنيد كه ما دوسال پيش درشهرهمدان درآن ميدان عجيب شش انشعابي {شيرسنگي}راديديم كه روي زانوهايش -كه سالها پيش باد وباران خورده بودشان-خم شده بود گردن كج كرده بود وباآن صداي كلفت اساطيري اش ناله مي كرد:{آفريدگارسرما رادور كناد} {ما دوتاآنوقت شب توي آن خيابان هاي لعنتي چه كاري داشتيم؟...} جمله،جمله،جمله...ازآن شب به بعد اين جمله هامارارهانمي كنند.ملامتمان مي كنند.افسوس ميخورند. مي دوند وسط حرفمان،نمي گذارند حرفهامان را بزنيم.فكرمانراآشوب كرده اند،نمي گذارند روان فكركنيم...حتمآاين بارهم برنامه اي دارند؟نه؛خواننده ي عزيزتوشاهدباش؛:امروزنمي گذاريم كه اين جمله ها نگذارند كه حرف هامان رابزنيم؛اين بارداستان راتاته مي شنوي: شهريور80؛همدان-واقعه اي شگفت چشم هاي ماراگشود- - سوراخ روي پيشاني چي؟من فكر ميكنم دوتاسوراخ پاييني حدقه جشمهايش است.سوراخ پيشاني هم جاي چيزي مثل يك شاخ- مثل تك شاخ هاي افسانه اي -شايد جاي يك طلسم -طلسم بليانس؛ -شيري خفته دركنام باطلسم بليانس در پيشاني در شهري هميشه سرد... -... سالهابعدازاينكه هفت كفن ماپوسيد باقيمانده ي يالهاش محوميشن سوراخ هاي صورتش محو ميشن.حافظ شهري بي حفاظ دربرابر سرمايي جهنمي ترازسرماي جهنم صخره اي ناشناس مي شه. -اين جبر زمانه است. -آره جبره. اين اول كاربود.ماتازه نفس بوديم وبه خيال خودمان دركنارموجودي اسطوره اي قرارداشتيم،دلمان مي خواست تاصبح كنار{شيرسنگي}بمانيم ودررساي اوجمله هاي عجيب رهاكنيم {كاشكي اين كار راكرده بوديم.كاشكي قدم هاي ماچمن هاي ميدان را لمس نميكردند} توشاهدباش خواننده؛ماتاآخراين داستان راادامه خواهيم داد. ازشيرسنگي دورشديم،نم نمك گامهامان را به سرازيري اي كه به ميدان ختم مي شدكشانديم.زيپ بادگيرهامان رابالا كشيديم و نمي دانم...شايدبازهم ازشيرسنگي گفتيم...نه؛...تاميدان باسايه هامان...تاميدان زير چشمي سايه هامان راتعقيب ميكرديم كه هي درازمي شدند وهي كوتاه مي شدند. توي دلمان ميگفتيم اگر خورشيدهميشه عمود مي تابيد يا اگر نصفه شبها چراغ برقها عمود روي سرٍمامي تابيدند چقدر بد مي شد.{واي كه ان لحظه ها چه لحظه ها يي ...}. ...فاصله بين شير سنگي و ميدان نه زياد استت و نه كم . وقتي به بلواري كه به ميدان ختم ميشد وارد شديم انگار كه به ما الهام شده باشد : تا لحظاتي ديگرشمابايك واقعه ي شگفت روبرو مي شويد ...انگاركه قراربودروحمان براي ديدن آن لحظات آماده شود...فكرهايي عجيب ذهنهامان راتسخير كردند: -{واقعيت}دست وپاي تورو بسته ...اصلآمي توني بگي واقعيت چيه؟ -نمي شه كه همه ي ما سرٍ كارباشيم.مي شه؟ -اگرسرٍ كار باشيم چي؟ -يعني تو مي گي واقعيت حقيقت نداره؟ -من گيجم،منگم،دارم فرو ميرم... -اين فكرها آدم را ديوانه ميكنن...بيا سايه بازي كنيم. -ما رها شديم توي يك بازي.بايد به قواعد بازي تن بديم...مهمترين قاعده ياين بازي اينه كه باواقه اي بودن يا نبودن چيزهايي كهبازي رو ساخته اند كاري نداشته باشيم...حرفم رو قبول داري؟ -هر چي بيشتر بهش فكر كني ديوانه تر مي شي آره -تو ديوانه اي -بگو خيال پرداز -خيال پردازديوانه -هوا چرا اينجوري شده؟ -نفسم در نمي ياد خلاء.احساس كرديم اكسيژن وجود ندارد...وبعد آن {شهاب سنگ }از كنارمان گذشت.اين لقب همان موقع براي ان نوري كه صدايي مثل كشيده شدن سنگ
روي زمين را داشت واز كنار ما گذشت به ذهنمان رسيد .خيال كرديم توهم است.ازديدنش خيلي جا نخورديم .اگر ان همه در باره ي واقعيت فكر نكرده بوديم از كجا معلوم كه همان موقع سنگ نمي شديم .از كجا معلوم كه ما كه بي خيالٍ همه جا توي بلوار شلنگ تخته ميانداختيم باشنيدن آن صدا...{اي كاش هميشه آن خنده ها...}(..ما چه گناهي داريم؟ تقصير ما بود كه شير سنگي از كنارمان گذشت ؟...)شيرسنگي از كنار ما گذشت .سريع-آنقدر سريع كه ما فكر كرديم خواب آلودگي وهم ها رابه سراغمان آورده...بلوار تمام شدوما ازعرض خيابان گذشتيم بي آنكه شيررا ببينيم.چرا؟-شايدبايد{ناگهاني}اوراميديديم...اگروقتي دربلوار بوديم مي ديديمش تأثير ديدارش ازبين مي رفت...اگر دربلوار مي ديديمش هرگز نزديكش نميشديم{كاشكي...}درآن صورت چشم هامان هيچ وقت گشوده نمي شدند. توي ميدان يله داده بوديم وكتاب مي خوانديم -آن كتاب حالا گمشده،كتاب در ميدان جا مانده-روي چمنها افتاده بوديم كه ناگهان:ـآفريدگار سرمات را دور كناد؛ صداي كه انگار ازته الوند مي آمد ميدان را تسخير كرد:ـآفريدگار سرمارا دور كناد؛ سربرگردانديم.شير آنجا بود،عرق ريزان وخسته روبرومان نشسته بود وبه ما زل زده بود -اين چرا اينجائه؟ پاورچين نزديك شديم،وحشت زده به دنبال چشمهائي بوديم كه به ما زل زده باشند يا دهاني كه صدا از آن بيرون آمده باشد ...شير همان شير بود با همان حدقه ها وهمان طلسمروي پيشاني.ولي شير سنگي كه نمي تواند حركت كند؟...ملتمسانه به آن بدن گرم بي جان دست مي كشيديم ،دعا ميكرديم دوباره چيزي بگويد،هر چيزي حتي همان جمله ي دعائيٍ ي مبهم را -با ما چه كار داري؟ او به دنبال ما آمده بود؟ چه كسي مي تواند اين سؤال را پاسخ دهد ؟شايدشيرهميشه به ميدان مي آيد ،هر شب،شايداينجا معبد اساطيري ي شير سنگي است؟وقتي بليانس نبي شيرراساخته {معبد}راهم برايش ساخته.براي تجديد قوا ،براي اينكه بيايد نيرو بگيرد كه (سرما)را شكست دهد. شايد اينجا كه شير ايستاده جاي يكي ازچهار شير افسانه اي است.شيربه مكان آن دو تاي ديگر هم سر مي زند؟شير مأمور است كه نگذارد سرما از هيچ سمتي به شهر وارد شود. ذهنمان پوكٍ پوك بود،مثل شير درست همان طور كه او روي زانوهاي نداشته اش خم شده بود ،درست همان طور كه اوگردن كج كرده بود،نشسته بوديم منتظر بوديم كه آنجمله از گلوي اساطيري اش بيرون بيايد:ـآفريدگارسرمارادوركناد؛ صدائي ازشيرنمي آمد،دعايش تمام شده بود ،صامت وبي جان رو به ميدان نشسته بود وباآن حدقه هاي بي چشم به نقطه اي دور زل زده بود. خلاءـ همه جا سفيد شد. دنيا دور سرمان مي چرخيد .چيزي نمي ديديم وچيزي نمي شنيديم،كوروكر؛ خلاء تاكي احاطه مان كرده بود؟...گيج بوديم.در سكوت ترس آورشهريوري غرق شده بوديم،چه كاري بايد مي كرديم، خودمان راتوي كوچه اي تاريك -تاريك تاريك- غرق كرديم.تا صبح هذيان گفتيم،بارهستي تحمل ناپذير بود. همه ي آن فكر هاي دردناك كه از آن شب به بعد يك لحظه هم رهامان نكرده اند به ذهنمان هجوم آورده بودند.از آن شب شگفت تا همين امروز سؤالهائي زندگي مارا آشوب كرده اند.چشمهاي ماواقعه اي راديده اند كه شايد نتوانيد باورش كنيد.چشم هاي ماترسيده اند،سؤالهائي مارا خيلي خيلي مي ترسانند.سؤالهائي مثل اين:{يعني چي كه شير آنجا بود}.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31139< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي